زن متولد ۱۳۵۷
زن
Saturday, April 22, 2006
سراب
اينو حتماً ببينيد اين
دختر بيست سالشه... خواستگار زياد داره ولي قصد ازدواج نداره تا اينکه يکي از مرداي فاميل بعد از بيست سال از اروپا مياد ايران و يه دل نه صد دل عاشق دختر ميشه.... مرد پونزده سال از دختر بزرگتره ولي خوب ازدواج باهاش اقامت در اروپا رو تضمين ميکنه... قيافش هم که بد نيست پول هم که داره.... سنش يه کم بالاست ولي خوب ميگن بعد از عقد علاقه خود به خود به وجود مياد ! .... با هم ازدواج ميکنن و دختر با هزار اميدو آرزو بله رو ميگه.... روياي زندگي در اروپا و آزادي شبو روز واسش نذاشته.... کارا درست ميشه و دختر ميره اروپا..... واي چقدر همه چيز جالبه براش.... همه چيز جديده... ازدواج.. کشور جديد.. يه مردي که حسابي دوستش داره.... ديگه چي مي خواد؟ چند ماهي ميگذره و دختر کم کم احساس ميکنه که واي چقدر با مرد اختلاف سن داره... اصلاً اون چيزايي که اون مي خواد مرد نميخواد...
دختر لذت ميبره از بيرون رفتن.. رقصيدن.. مست کردن.. ولي مرد ديگه بعد از بيست سال زندگي در اروپا اين چيزا واسش تکراريه... اونقدر بيرون رفته اونقدر رقصيده اونقدر مست کرده اونقدر با زناي مختلف توي بستر رفته که ديگه فقط مي خواد يه زندگي آروم داشته باشه غافل از اينکه يه دختره بيست ساله با يه زن خونه دار چهل ساله خيلي فرق داره.... دو سال ميگذره ديگه وقته بچه دار شدنه.... دختر فکر مينکه من بچه مي خوام ؟ مي خوام که اين مرد باباي بچم باشه ؟ مردي که پونزده سال از خودم بزرگتره ؟ ..... وقتي وضع زناي طلاق گرفته رو ميبينه تصميم مي گيره که بچه داره بشه.... اخه ميگن که با اومدن يه بچه توي زندگي همه چيز درست ميشه.. همه مشکلات حل ميشه !
بچه دار ميشن... واي چه لذتي داره مادر شدن... انگار با اومدن اين بچه عشق و علاقه مرد به دختر صد برابر ميشه... باز هم همه چيز جالبه... مادر شدن.. مردي که صد برابر دوستش داره واسه اينکه واسش يه پسره کاکل زري اورده ....مدتي همه چيز خوبه ولي باز زندگي برميگرده به حالت اول... باز همون مرد سرد... مردي که واقعاً عاشق دختره ولي نميدونه که دختر چي مي خواد... سعي هم نميکنه خواسته هاي دخترو براورده کنه... انگار که ديگه به هر چي ميخواسته برسه رسيده... دخترحالا بيستو پنج ساله شده سني که يه دختر تازه ميفهمه کي هست و چي مي خواد و تازه بايد بره توي خط ازدواجو اين حرفا...ديگه بقيشو نمينويسم... اين سرنوشت يکي از آشناهامه که چند ماه پيش جدا شد... تلاش هاي ما اطرافيان براي منصرف کردنش هم بيهوده بود.... کي اين وسط مقصره ؟ چرا دخترا به خاطر زندگي در خارج به همچين ازدواجايي تن ميدن ؟ چرا مرداي "فرنگ رفته" يه کم بيشتر فکر نميکنن قبل از اينکه عروس پستي پيدا کنن ؟ چرا هنوز خيليا فکر ميکنن علاقه بعد از عقد و پيوند اسلامي به وجود مياد ؟! چرا هنوز خيليا فکر ميکنن با اومدن بچه زندگي استحکام پيدا ميکنه و مشکلات حل ميشه ؟! جواب اين سئوال ها برميگرده به سال ۱۳۵۷... سال سياهي که من درش متولد شدم !!!