همه ما وبلاگ يا سايت هاي صكصي خونديم کمابيش.... براي اينکه بعضيها فرق بين وبلاگ من در بلاگفا و يه وبلاگ صكصي رو بفهمن اينو مي نويسم به تقليد از اون وبلاگ ها که اکثرا هم خيلي داستانهاي مسخره اي توشون هست.... که اصلا با واقعيت جور در نمياد .... مثلا فرض کنيد که اين داستان رو قوچعلي نوشته
چند وقتي بود که چشمم دنبال صغرا خانم بود... صغرا خانم يه زن خوشگل بود که تازه همسايه ما شده بود... با اينکه چادري بود ولي بد جور آدمو تحريك مي كرد مخصوصا سينه هاش... به خودم گفتم من اگه سينه هاي اين صغرا خوانمو نخورم مرد نيستم.... فقط اشکال کار اينجا بود که اين صغرا خوشگله يه شوهر سيبيل کلفت داشت ...يک روز دلو به دريا زدم و وسط روز رفتم زنگ خونه صغرا خوانومو زدم...
مي دونستم که شوهرش سر کاره و پنج بعدازظهر مياد خونه.... اون روز صغرا خوانمو توي سبزي فروشي ديده بودم..... واااااي که ديدن يه زن در حال خريد تره و جعفري چقدر تحريك کنندست.... اينو هر مردي ميدونه....خلاصه سرتونو درد نيارم زنگ زدم و صغرا خانم اومدو درو باز کرد..... واي خدايا چه ميبينم... صغي جون با يک لباس خواب صكصي... ديگه طاقتم طاق شد گفتم سلام صغي جون من مي خوام... اون هم گفت اوا قوچعلي خدا مرگم بده من شوهر دارم ولي از تو چه پنهون که من هم مي خوام چون شوهرم 20 سانتيه و من آرزوي 25 سانتي دارم اگه اين شرايطو داري بفرما داخل....
گفتم اي جيگرتو بخورم من صغي جون من والا3 ,24 هستم ....هر هفته هم اندازه ميکنم که يه وقت آب
نره ...خلاصه رفتم داخل خونه توي پذيرايي.... صغرا جون رفت توي آشپزخونه که چايي بياره ....وااااي چايي رو آورد دولا که شد گفتم خدايا بهشت برين همين جاست منو ديگه اگه با چوب بزنن از اين خونه بيرون نميرم... بي خود نيست شوهره صغي جون روز به روز گنده تر ميشه.... خلاصه ديگه طاقتم طاق شد و شروع کردم به کندن لباس خواب صغي.... و اما بشنويد از صغي جون که با ديدن3 ,24 سانتي از خود بي خود شد و گفت که تمام عمرش منتظر همچين چيزي بوده...
خلاصه صغي جون مشغول شد و عجب وارد بود لامصب.... بعدش هم من مشغول شدم ولي خوب صغي جون چون سه تا زايمان کرده بود يه کم گشاد تشيف داشت ....اما بهش چيزي نگفتم که ناراحت نشه بهش گفتم تو تنگ ترين زني هستي که تا به حال من باهاش بودم اون هم ذوق مرگ شد.... يک بار دو بار سه بار... مگه اين صغي سير بشو بود... بهش گفتم صغي جون يه کم مهلت بده من واقعاً ديگه نميتونم.... خلاصه بعد از بار پنجم نگاه کردم به ساعت... واااااي پنج دقيقه به پنج بود گفتم صغرا جون جيگرتو بخورم الان شوهرت مياد ولي مگه لامصب ول مي كرد منو... خلاصه با هر بدبختي بود بهش قول دادم که فردا باز برم پيشش و درست چند ثانيه قبل از ورود شوهر صغي از اونجا زدم بيرون.... بعله اين بود خاطره اي از اولين صکص من با صغرا خوش سينه
خوب يک همچين مطلبي رو داشته باشيد و توش همش از سه تا کلمه استفاده کنيد که با ک شروع ميشه.... اوکي...
يه همچين مطلبي رو ميشه گفت مطلب صكصي.... البته از نوع مسخره.... ولي من هرگز مطلب صكصي در وبلاگم ننوشتم..... شير فهم شد